فصل ششم

ساخت وبلاگ
وقتی که عقبم را نگاه کردم خبری از شهر هم نبود.هیچ چیز و هیچ کس در آنجا نبود و فقط من مانده بودم با قبر ها!چنان گریان و بغض کرده بودم که از حال رفتم.. . . . چشمانم کم کم باز شد و دیدم که یک اسکلت جلومه.فکر کردم این را هم خواب می بینم.یک اسکلت که با هام حرف می زد .ناگهان که متوجه شدم که خواب نمی بینم جیغ زدم و فقط فرار کردم. و خسته شدم و ایستادم.اسکلت جلویم ایستاده بود -تو کی هستی؟ - از جون من چی می فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : هفتم, نویسنده : mahdiarbah بازدید : 31 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 0:01

کلی راه رفتیم.جنگل خیلی تاریک و ترسناک بود.و بالا خره یک کلبه را در کنار یکرودی دیدیم.وقتی در را زدیم .در را باز کردند و دو تا زن که یه هم چسبیده بودند را دیدیم!از دیدن ما خیلی خوشحال شدند.پس از مدتی حرف زدن جا ها را انداختند و خوابیدیم.ناگهان صدایی شنیدم.چشمانم را باز کردم و دیدم که آن دو تا زن جلویم ایستاده بودند و از دهانشان خون جاری بود! سمت راستم را نگاه کردم و دیدم که اسکلت له و بی جان بر رو فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : هشتم, نویسنده : mahdiarbah بازدید : 35 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 0:01

داستان های دیگر مهدی یار بهرامی در شهریور ماه 1396 گذاشته می شود.یادتان باشد از پایین بخوانید.
+ نوشته شده توسط مهدی یار بهرامی در دوشنبه پنجم تیر ۱۳۹۶ و ساعت 17:19 |
فصل ششم...
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : لطفا,بخوانید, نویسنده : mahdiarbah بازدید : 51 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 0:01

نوشته هایم را با نام خدا شروع می کنم.من و النا بر روی مبل هتل نشستیم.تازه از ایران اومدیم انگلیس. برای پدرم کار مهمی پیش آمده.هتل خیلی بزرگی بود.ولی برایم تعجب آور بود که چرا هتل خالی است.در این هتل به این بزرگی چرا توش آدمی نیست.النا به من گفت:آنی تا.پس چرا حرف زدن مامان و بابا با هتل دار تمام نمی فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36

با هم سوار اسانسور شدیم.پدر گفت:بچه ها فکر می کنید چند روز می خوایم اینجا بمونیم؟ -2 هفته النا-4هفته؟ انی تا-1ماه؟ پدر- بچه ها شلوغ نکنید.3 ماه در انگلیس می مونیم. من و النا هورا کشیدیم.اسانسور ایست کرد و ما از اسانسور پیاده شدیم.وارد راهرویی دراز و بزرگ شدیم.من والنا باسرعت دویدیم.ناگهان من احساس ک فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36

(بچه ها از اینجا به بعد داستان ترسناک میشه)من والنا فکر کردیم دیوونس برگشتیم.پدر نبود! به طرف خدمتکار برگشتیم ولی او هم نبود! همه جا را گشتیم ولی پدر را پیدا نکردیم. با لکنت زبانی به النا گفتم:ف ف....فکر کنم بابا تو پارکینگ هتل باشه هر دو با سرعت دویدیم به طرف آسانسور. اسانسور پایین رفت و به پارکینگ فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36

بی حرکت مانده بودم.که ناگهان النا پرده را بست و دست من را محکم کشید و هر دو به طرف اسانسور حرکت کردیم.من تند تند بر روی طبقه ی لابی می زدم.در بسته شده بود. نفس راحتی کشیدم. در باز شد ولی همان طبقه بودیم!!! بغض کرده بودم وتند تند دکمه را می زدم.و در بسته می شد و دوباره باز می شد. همان جور که بر دکمه فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36

توی طبقه ی لابی بودیم و خبری از هیچ کس نبود و هتل تاریک تاریک بود و فقط در سمت چپ شیشه رو به بیرون بود و ماه نورش را بر هتل انداخته بود. صحنه ی ترسناکی بود به بیرون از هتل رفتیم.خیابان ها خلوت بود و هیچکس در خیابان و راه عابران پیاده نبود.شهر سکوت ترستاکی داشت.فکر می کردم همه ی این ها را کابوس می بی فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36

مینی بوس حرکت میکرد .به جلوی مینی بوس رفتیم و زن جن را دیدیم که بر صندلی راننده بود و بدون آنکه جلویش را ببیند با لبخند به ما نگاه!هر دو سریع از  مینی بوس به پایین پریدیم.و بدون انکه عقبمان را ببینیم می دویدیم مسیر پایان نداشت ولی بالاخره به پایان خیابان رسیدیم مثل یک بمبست بود.وبه جای خانه زمینی کا فصل ششم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل ششم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdiarbah بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:36